به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سردار محمد جعفر اسدی از فرماندههان شجاع هشت سال جنگ تحمیلی بود که در روزهای مبارزه علیه طاغوت در صف جوانان انقلابی نیز به شمار می رفت. سردار اسدی فرمانده اسبق نیروی زمینی سپاه پاسداران را نیز بر عهده داشت و مدتی در سوریه برای مبارزه با تروریست های تکفیری هجرت کرد.
آنچه خواهید خواند برشی است از کتاب «هدایت سوم» که این سردار اسلام از روزهای فتح خرمشهر میگوید:
*خرمشهر برگ برنده صدام است
عملیات فتحالمبین که تمام شد، فرماندهان جمع شدند توی پایگاه منتظران شهادت و سرخوش از فتحی بزرگ و کمی هم باورنکردنی، که در زمانی اندک به دست آمده بود، خود را مهیای ادامه نبرد نشان دادند. پربیراه نگفتهام اگر از اوج گرفتن رفاقت و نزدیکی فرماندهان ارتش و سپاه پس از این عملیات بگویم. انگار از تعارفات معمول پاسدارها و آداب دانیهای نظامی ارتشیها خبری نبود. دور هم که جمع میشدند، رفتارهای جور واجور محبتآمیزی داشتند. از پیشدستی در سلام کردن و تعارف غذا سر سفره بگیر تا بگو و بخند و گرم گرفتنهای پیش از شروع جلسات. در همان اولین جلسه بعد از فتحالمبین، انگار «یکی» شده بودند تا فقط فکر و ذکرشان به نقطهای باشد که میدانستند نامش هنوز «خونینشهر» است!
شادی و هلهله واقعی اما در تن مردم کوچه و بازار و رزمندههای سپاه و ارتش و بسیجیهایی بود که در تدارک مرخصی چند روزه بودند تا شیرینی پیروزی و سهمشان از نبردهای دهروزه را به شهرها ببرند و بین دوستان و خانواده تقسیم کنند. شادی و شعف ما هم بیشتر در نگاههای گاه و بیگاهمان به نقشه عملیاتی فتحالمبین خلاصه میشد که بزرگ و روشن به سینه دیوار اتاق جنگ در گلف نصب شده بود که وقتی میخواستیم برویم سراغ نقشه خرمشهر، قبلش نیم نگاهی به آن میانداختیم. نفس عمیقی میکشیدیم و چشمهایمان با علامتهای قرمز رنگی، که مناطق فتحشده را نشان میداد، بازی میکرد تا همه چیز در ذهنمان عالی جلوه کند!
یادم است که هیچکس خستگی را بهانه نکرد. فرماندهان همنظر بودند که نباید به دشمن مهلت بدهیم و فرصت ابتکار عملی را که با مرارت زیاد به چنگ آوردهایم هدر بدهیم، اگرچه از همان اول هم برای همه ما معلوم بود که شرایط خرمشهر متفاوت است و نیاز به برنامهریزی ویژه و مدیریت قوی دارد و نیروهای فراوان و آماده میخواهد. پرواضح بود که عراق هوشیارانه از مقصد بعدی ما که غرب رود کارون و خرمشهر بود، آگاهی داشت، اما میدانستیم که هرگز حملهای دیگر را در کوتاه مدت، باور ندارد و آن را خارج از ظرفیت ما میداند؛ رفتار گذشته ما و فاصله هشت ماهه بین عملیات ثامنالائمه تا فتحالمبین، این را به دشمن القا کرده بود.
برای همین، باید اصل غافلگیری را رعایت میکردیم و از فرصت فراهم آمده که ناشی از تحیّر آنها از سرعت عمل ما در فتحالمبین بود، بهره میبردیم، البته حامیان منطقهای و جهانی عراق که باور کرده بودند خرمشهر برگ برنده صدام است و راحت از چنگ او بیرون نمیآید، همه توان سیاسی و تبلیغی خود را در کنار حمایتهای آشکار و پنهان نظامی به کار بردند تا پیروزی را در ذهن ما ناممکن کنند. آنها میخواستند خرمشهر چند صباحی دیگر دراختیار عراق باشد و از این طریق، هم برای تجهیز عراق در آینده، زمان دراختیار داشته باشند و هم ماشین جنگی رو به جلوی ایران را دچار فرسایش کنند. بیجهت نبود که صدام گفته بود «اگر ایرانیها خرمشهر را بگیرند، کلید بصره را به آنها میدهیم!». صدام برخلاف ادعایش، زیاد هوش نظامی نداشت و ابعاد شکست را در فتحالمبین درک نکرده بود. به قول شیرازیها «هنوز باد به زخمش نخورده بود»! او باید میفهمید که رگ غیرت ما جنبیده است و صبرمان برای دیدن دوباره خرمشهر لبریز شده. واقع قضیه هم جز این نبود که پیروزیهای قاطعانه در آبادان و دشت عباس، به ما آموخته بود که با همتی افزونتر، خرمشهر هم فتحشدنی است.
در جلسات گلف، روح واحدی در کالبد همه فرماندهان بود که به رغم گفتوگوهای بسیار، خیلی زود به نتیجه رسیدند که در فرصتی یکماهه، سازمان مشترک ارتش و سپاه در قالب قرارگاههای چهارگانه، کامل و امکانات یگانها تقویت شود؛ نیروها تجدید قوا کنند و طرحهای عملیاتی هم دقیقتر بررسی شوند. فرماندهان تصمیم نهایی برای زمان آغاز عملیات را هم به محسن رضایی و صیاد شیرازی سپردند و گفتند ریش و قیچی دست خودتان، ما مطیع و آمادهایم.
دیگر همه میدانستیم که باید تا یک ماه دیگر صبور باشیم و بعد هم برویم سراغ منطقهای برای عملیات که هیچ ضرورتی برای جمع کردن چندین و چندباره نیروهای عملکننده و حرفهای اقناعی و توجیههای معمول عملیاتهای گذشته نیست. میدانستیم در هر کوی و برزن سخن از خرمشهر است و همه کشور چشم انتظار شنیدن خبر آزاد شدن گُل شهرهای ایران!
نخستین روز پس از آن جلسه بود که با اصغر کاظمی، مسئول عملیات، سر پا شدیم و به دستور رشید، رفتیم مکانی برای قرارگاه فتح بیابیم؛ حدود پنجاه کیلومتری اهواز به طرف بیابان و در اطراف روستایی به نام خضریه در شرق رود کارون؛ یعنی همان محدودهای که حوزه عملیاتی قرارگاه فتح بود.
یک صبح تا عصر کافی بود تا منطقه را برانداز کنیم و جایی در پنج کیلومتری کارون بیابیم که هم دسترسیاش به جاده خوب بود، هم با وجود پوشش نخلستانی و دکل مخابراتی در آن نزدیکی، مشکل امنیت و ارتباط نداشت. روز بعد، رشید منطقه را دید و خیلی زود آنجا را پسندید، اما در حالی که داشتیم با بیسیم چند نفر را خبر میکردیم بیایند تا دست به کار آمادهسازی مقر شوند، با صدای تپتپ هلیکوپتر که طولی نکشید گرد و غبار زیادی موقع نشستن بلند کرد، جا خوردیم که این هیولای آهنی اینجا چه میکند؟
گرد و غبار که نشست و در باز شد، محسن رضایی بیرون آمد و خمیده و باشتاب به طرف ما دوید. هلیکوپتر هنوز آرام نگرفته بود که رشید بلند گفت: «آقا محسن، شما کجا، اینجا کجا؟»
محسن خندید: «ما که معلومه! اینجا رو پیدا کردیم برای قرارگاه مرکزی! شما توی زمین ما چی کار دارید؟»
گفتم: «ای بابا، ما دو روزه همه جا رو زیر پا گذاشتیم تا اینجا رو برای قرارگاه فتح پیدا کردیم.»
محسن خنده دیگری کرد و دستی به شانهام زد و گفت: «چیزی که زیاده، زمین، برادر اسدی!»
به رشید نگاه کردم. دست به محاسن داشت و چشم به هلیکوپتر. رو کرد به محسن و با لحن خاصی گفت: «عیبی نداره. پس با اجازهتون ما زحمت رو کم میکنیم!»
راضی نبودیم، اما چه میشد کرد. رسم و رسوم نظامیگری میگفت واکنشی جز این نباید داشته باشیم و جای ما اینجا نیست. البته زیاد دردسر نکشیدیم و چند کیلومتر آنطرفتر جایی یافتیم چه بسا بهتر از قبلی. به رشید گفتم: «تا مدعی بعدی از راه نرسیده، باید بجنبیم!»
بچههای مهندسی، به هفته نکشید قرارگاه را آماده کردند. حالا دیگر جاده رفت و آمدمان معلوم بود؛ مخابرات دکلش با بالا برده، بچههای تدارکات و توپخانه امکاناتشان را جا داده و سنگر فرماندهی هم مهیای برگزاری جلسه با یگانها بود. از هفدهم فروردین 1361 که کاملاً استقرار پیدا کردیم تا شب دهم اردیبهشت که عملیات آغاز شد، کارمان شده بود رفتن هر روزه به قرارگاه مرکزی و پشت سرش برگزاری جلسه با فرماندهان تیپهای 14 امام حسین(ع)، 8 نجف و 25 کربلا از سپاه و لشکر 92، تیپ 37 و 55 هوارد از ارتش، تا سرانجام مطابق نقشه کلی جنگ، قرار شد شب دهم اردیبهشت در سه نقطه، روی کارون پل نصب شود؛ یکی در منطقه ما یعنی قرارگاه فتح؛ دیگری در منطقه تحت امر قرارگاه نصر که سمت راست ما بودند؛ و سومی هم درست در نقطهای بین دو قرارگاه. سرهنگ نیاکی، فرمانده لشکر 92 زرهی، که جانشین رشید در قرارگاه بود، گردان دغاغله را برد پای کار برای نصب پلها.
قضیه نصب پلها که معروفاند به «پیامپی» خودش داستان مفصلی دارد و میشود دربارهاش یک کتاب نوشت که البته کار خود ارتشیهاست. همینقدر بگویم که من برای اولینبار از نزدیک می دیدم چطور از اتصال تکههایی، که به آنها سطحه میگفتند، پلی دویست سیصد متری دست میشود، آن هم طی یک تا دو ساعت. آن طرف رود عراقیها با رها کردن آب، منطقه را باتلاقی کرده بودند و خط خودشان را با گذاشتن نیروهای تأمین حفظ میکردند؛ چیزی شبیه پاسگاههای مرزی. یگانهای اصلی آنها در فاصله هفت کیلومتری رود، خاکریز داشتند؛ البته نیمهکاره بود و با حمله ما مهلت پیدا نکردند آن را کامل کنند. نقاطی را انتخاب کرده بودیم برای نصب پل که هم آن طرف رود نیروی عراقی نباشد و در سکوت منطقه کارمان را بکنیم و هم وقتی به آن سوی کارون رفتیم مشکل زمین باتلاقی کمتر باشد. گروههای شناسایی، این مشکل را پیشتر حل کرده بودند..
نیروهای ارتش با کمک خودروهای غولپیکر کراس و در یک برنامه حفاظتی دقیق که از چشمان دشمن و ستون پنجم او پنهان باشد، 1200 متر سطحه را از شمال خوزستان به شرق رودخانه کارون که تقریباً مسافتی 250 کیلومتری است انتقال دادند و در اطراف کارون استتار کردند. این سطحهها، نو و دستنخورده نبودند که راحت بیاورند و بیدغدغه استفاده کنند. تعمیرات و بازسازیهایی در انبارهای ارتش و بعد هم کنار ساحل کارون روی آنها انجام دادند تا عملیاتی شود
شب عملیات با تاریک شدن هوا، افسران و سربازان ارتش دست به کار شدند و به سرعت پلها را نصب کردند.
همانطور که گفتم، پل پیامپی از سطحههایی تشکیل میشد. آن شب هر خودرو، یک سطحه سه لایهای را کنار رود میآورد. وقتی خودرو در شیب رودخانه قرار میگرفت، با خارج شدن ضامن نگهدارنده، سطحه رها میشد در رود و لایهها باز میشدند. سطحه دوم که میآمد، چند نفر خیز برمیداشتند روی آنها و با پینهایی که در دست داشتند، سطحهها را به هم وصل میکردند. مهندسان ارتش هم با دقت، نظارت میکردند تا همه چیز مطابق ارزیابی اولیه پیش برود. عمل وصل کردن سطحهها به هم آنقدر ادامه یافت تا پس از یک و نیم ساعت، پلی 250 متری آماده شد. تا اینجای کار، پل کنار رود قرار داشت نه وسط آب. دستور نهایی را که مهندسان صادر کردند، چند نفر در یک قایق، سر پل را گرفتند و با خود بردند آن طرف رود. فشار آب کمک کرد و پل را به سرعت رساند ساحل مقابل تا عدهای دیگر قفلشان کنند. پل که آماده شد، چند نفر در میانه آن، سیمهای قوی بکسل را به بدنه میزدند و میآوردند کنار رود تا آب، کمر پل را نشکند. حالا پل آماده بود تا وزنی معادل شصت تن را تحمل کند و تریلیهای حامل تانک هم بتوانند از آن عبور کنند. یک ساعت مانده به آغاز حمله، پلها آماده شد. این البته پایان کار بچههای پرتلاش ارتش نبود.
در مدت یک ماه که این پلها روی کارون بود، هر روز هواپیماهای عراقی برای بمباران به منطقه میآمدند و به دنبال تخریبشان بودند؛ غافل از اینکه ما فقط شبها از پلها استفاده میکردیم. هوا که روشن میشد، آنها را با سیم بکسل به سمت ساحل خودمان میکشیدیم و در استتار پوشش گیاهی وسیع کارون نگهداری میکردیم، طوری که در طول عملیات، عراقیها نتوانستند به آنها آسیب برسانند.
جان کلام اینکه برای غافلگیری عراق و آماده شدن یگانها، همه دست به دست هم دادند و یکماه، خواب و خوراک از خودشان گرفتند تا به موقع برسیم به شب آغاز عملیات بیتالمقدس.
*غوغای رسیدن
یک ساعت پیش از ابلاغ حمله، یگانهای عملیاتی با عبور از پل، در نقاطی که از حضور عراقیها خالی بود، مستقر شدند. عبور نیروها از رود کارون به آرامی انجام شد؛ طوری که هیچیک از نیروهای کمین عراقی و سربازان پیشرو آنها متوجه نشدند. وقتی هم در لحظات اولیه بامداد روز دهم اردیبهشت، قرارگاه مرکزی دستور حمله را صادر کرد، عراقیهای غافلگیرشده که اغلبشان در خواب بودند، سرگردان و حیرتزده فرار کردند یا دستها را بالا بردند و تسلیم شدند. اندک مقاومتها هم که خلاصه می شد در آتشهای پراکنده چند تیربار، تا قبل از روشن شدن هوا، با رشادت بچهها و شلیک گلولههای آرپیجی، خاموش شد. برخلاف محور ما، در محور قرارگاه نصر، پیشروی به کندی انجام شد و در محور شمالی که قرارگاه قدس بود، حتی یک قدم جلو نرفتیم. دلیلش تمرکز عراقیها روی آن منطقه بود. فکر میکردند نقطه مرکزی حمله ما، جبهه شمالی است و هیچ اتفاقی در شرق کارون نمیافتد. برای همین شب اول را با حادثه کم به صبح رساندیم و منتظر ماندیم یگانهای دیگر و جبهههای دیگر بیایند و بتوانیم با هم الحاق کنیم.
قرار شب اول عملیات، بعد از عبور از کارون، پیشروی محدود بود، اما نیروها بیست کیلومتر رفته بودند؛ آنقدر که به جاده اهواز ـخرمشهر رسیده بودند. پیشبینی ما نهایتاً پنج شش کیلومتر بود. هم خودمان حیرت کردیم، هم عراقیها باورشان نمیشد ما به این زودی به جاده برسیم. عراقیها در غرب جاده بودند و ما در شرق آن و یک خاکریز بلند بینمان که شاید به هفت هشت متر میرسید. خاکریز را دور زده بودند تا ماشینهایشان در دید دیدهبانهای ما نباشند و ما نتوانیم از شرق کارون آنها را با موشک یا توپخانه بزنیم. عقبه آنها که از عمق پیشرویها بیخبر بودند و با خیال آسوده، روی جاده تردد میکردند، گرفتار بچههای ما میشدند و به اسارت درمیآمدند.
وقتی صبح عملیات داشتم با موتور در منطقه گشت میزدم، دیدم پشت جاده اهواز ـ خرمشهر چند تیپ ما بلاتکلیف در یک محدوده پانصدمتری تجمع کردهاند. عراقیها هنوز به مرحله هوشیاری و آمادگی پاتک نرسیده بودند و فقط گاهگداری صدای غرش توپ، سوت خمپاره یا رگباری میآمد. خودم را به آنها رساندم. موتور را کنار انداختم و رفتم بینشان و خواستم که از هم فاصله بگیرند و در خط حد خودشان پدافند کنند. هر چه بیشتر از حنجرهام کار کشیدم، کمتر نتیجه گرفتم. میخواستم به آنها بفهمانم که این نقطه خطرناک است و باید در یک محدوده ده کیلومتری پخش شوند که در واقع مطابق ابلاغ قرارگاه بود، اما موفق نشدم و گوش کسی بدهکار نبود ظاهرشان نشان میداد پذیرفتهاند، اما عملاً کاری نمیکردند. برخی هم خرده میگرفتند که نه توشه داریم و نه توان؛ بگذار خستگیمان رفع شود، بعداً.
موتور را برداشتم و گازش را گرفتم به سمت قرارگاه. رفتم سراغ رشید. ماجرا را که گفتم، گوشی را برداشت و پشت بیسیم شروع کرد به داد و فریاد کردن که تا یکی دو ساعت دیگر حتماً دور میخورید و محاصره میشوید. گفت که باید در امتداد جاده، ده کیلومتر را پوشش دهید.
به محض باز شدن نیروها و پخش شدنشان، عراق شروع به پاتک میکند که اینجا دیگر هنر احمد کاظمی، حسین خرازی و مرتضی قربانی بود که با رشادت بچهها، عراقیها را متوقف میکنند. وقتی خودم را به خط رساندم، خیلی ها مجروح و از پا افتاده بودند، اما از روی خاکریز که سرک کشیدم، دیم دشت آن طرف جاده پر از تانکهای سوخته و جنازههای عراقی است که باورم نمیشد کار همین بچههای خسته و بیرمق باشد که شب را هم جنگیده بودند. ساعتی بعد نیروهای کمکی از راه رسیدند و دیگر خیالمان راحت شد که در مرحله نخست، صحنه نبرد را با حداقل تلفات به نفع خودمان تمام کردهایم.
جنگ واقعی ما با عراقیها بر سر خرمشهر هنوز شروع نشده بود. فلش حرکتی ما به سمت غرب بود نه جنوب که خرمشهر در انتهای آن قرار داشت. ما باید در مرحلها ی دیگر تا حدی پیش میرفتیم که با نیروهای قرارگاه قدس که از جبهه شمالی پیشروی میکردند، الحاق کنیم. عراقیها هم هر کاری از دستشان آمد کردند تا مانع الحاق نیروهای ما شوند، چون میدانستند سمت و سوی حرکت همه ما به خرمشهر ختم میشود. درست است که روی نقشه، عملیات بیت المقدس، چهار مرحله داشت و در هر مرحله، معلوم بود که ما چه مقدار پیش رفتهایم و چه موقع به اطراف خرمشهر رسیدهایم، اما این عملیات 24 روز درگیری بیوقفه داشت؛ هر شب یک حمله و هر روز چند کیلومتر نزدیکتر شدن به خرمشهر.
در حالی که خاکریز ثابتی در منطقه نبود؛ غذا به موقع و به اندازه به بچهها نمی رسید و فرصتی نداشتند تا خودشان را از گرد و غبار خلاص کنند. دوشی بگیرند و سبک شوند! هیچ جای استراحتی نبود. زمین زیراندازشان بود و آسمان، رواندازشان. همه از شکل و قیافه افتاده بودند. چهره بچهها طوری عوض شده بود که برای دوستان نزدیکشان هم قابل شناسایی نبودند. رزمندهای دیدم آرپیجی به دوش که به طرف تانکهای عراقی میرود. از نوع راه رفتن و گامهای استوارش خوشم آمد. بلند صدا زدم: «خدا قوت برادر!» تا برگشت و نگاه کرد، گفت: «چطوری برادر اسدی؟» خوب که نگاهش کردم، دیدم سیدمحمد کدخدا از فرماندهان تیپ امام سجاد(ع) است که قبلاً در فارسیات مدتی پیش ما بود و بعدها در عملیات کربلای 5 شهید شد. لباس سبزش از غبار و عرق تن به سیاهی میزد و صورت و موهایش با لایهای از گرد و خاک پوشیده شده بود. سفیدی دندانهایش وقتی خندید تنها چیزی بود که میشد دید و از غبار در امان مانده بود.
از فکر سیدمحمد بیرون نرفتم تا ساعتی بعد که نبی رودکی، فرمانده تیپ امام سجاد(ع) را ببینم و به گلایه بگویم: «حاجی، کار به جایی رسیده که سیدمحمد، آرپیجی به دوش شده؟» و او کف دستش را به تنه تفنگ کلاشی که روی دوشش بود بزند و بگوید: «قربونت برم! کی سر جای خودشه که سیدمحمد باشه؟! می بینی که همه چیز از دستمون در رفته و جای ثابتی نداریم که نیروها رو کنترل کنیم. دیگه زورمون به هیچ کس نمیرسه!»
دو سه روزی از آغاز عملیات گذشته بود که صالح، برادرم را صدا زدم و رفتیم خبری از وضعیت یگانها در منطقه حسینیه بگیریم. هنوز روی جاده کنار آبگرفتگی بودیم و تا جاده اهواز - خرمشهر فاصله داشتیم که دیدم پنج هلیکوپتر در فاصله سیصدمتری ما چرخ میزنند. بیشتر به نظر میآمد خودی باشند تا عراقی. همینطور که سرم از ماشین بیرون بود و نگاهشان میکردم، به صالح گفتم: «هلیکوپترهای ارتش زیادی جلو رفتن، عراقیها راحت میتونن اونا رو بزنن!» صالح حرفم را ناتمام گذاشت و با صدایی آمیخته با ترس و دلهره فریاد کشید: «کاکو جون، موشک! موشک! اونا عراقیان. یکیشون داره به سمت ما شلیک میکنه!» نگاه نکرده بیاختیار پایم رفت روی گاز و ماشین خیز برداشت. هنوز چند متری نرفته بودم که موشکی زوزهکشان از پشت ماشین رد شد. ماشین را با سرعت از جاده بردم پایین. موشک دومشانبه کامیون تانکر آب، که در فاصله پنجاه متری ما داشت روی جاده آب میپاشید، اصابت کرد و آتش گرفت. ما گاز ماشین را تخت گرفته بودیم و گرد و غبارکنان به سمت خط میرفتیم که نزدیکیهای جاده اصلی، صحنهای دیگر پدید آمد، باورنکردنی.
یک تویوتا از شرق جاده اهواز - خرمشهر آمده بود روی آسفالت و داشت از آن سمت جاده پایین میرفت، چهار نفر جلو نشسته بودند و چیزی حدود بیست نفر هم پشتش! این همه آدم با تویوتا، اصلاً عجیب نبود و کار هر روز بچهها بود. عجیب اینکه تا ماشین، وسط جاده قرار گرفت، موشکی به سمت آنها شلیک شد که حیرتزده دیدیم از دریچه سمت راننده داخل شد و با برخورد به دست نفر آخر، از سمت دیگر خارج شد؛ سیم پشت موشک مالیوتکا هم بینی راننده را شکافت. همه چیز در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. ماشین میخکوب شد و بچهها به سرعت از آن بیرون پریدند و هرکدام به یک طرف فرار کردند. نیروهای خط که حالا دیگر فهمیده بودند هلیکوپترها عراقیاند شروع کردند به تیراندازی و دورهشان کردند. خودمان را رساندیم به مجروح. دیدم دستش آویزان است به تکهگوشتی و یا زهراگویان دارد تلاش میکند آن را جدا کند. خون، تمام بدنش را پوشانده بود و داشت از حال میرفت که همه رمقش را جمع کرد و فریاد زد: «لامصبا! دستم رو جدا کنید!» اعتنا نکردیم. چند تا چفیه روی هم گذاشتیم و محکم بازویش را بستیم تا خون بند آمد. راننده هم حال خوشی نداشت و صورتش غرق خون شده بود، اما خطری تهدیدش نمیکرد. یکی از بچهها رفت ماشین را آورد که ببردشان بهداری. چند قمقمه آب روی سرشان خالی کردیم و سر و صورتشان را غرق بوسه...
کار هر روزم بود در این چند روزِ غوغایِ رسیدن به خرمشهر، که سوار بر موتور، بین نیروها باشم و از نزدیک موقعیت منطقه و پیشرویها را بررسی کنم. تقریباً هر روز هم به حادثهای برمیخوردم یا صحنهای نظرم را میگرفت. حالا شده اگر واقعه یا جریانی کوچک و ناچیز باشد، اما در آن دشت وسیع و تنهایی من در رفت و آمدها، مثل نقطهای که بر ضمیر سپید کاغذ بنشیند، در ذهنم خوش مینشست، مثل آن روزی که از دور شیء سیاهرنگی مرا به طرف خودش کشاند. نزدیک که شدم دیدم یک نفر کنار خاکریز و با فاصله زیاد از نیروها، روی زمین افتاده که رنگ و روی لباس و اثاثیهاش میگفت یک بسیجی است. بیابان مثل اینکه شخم خورده باشد، شیار مانند بود و بدن بسیجی را همراه با پستی و بلندی خودش، بالا و پایین کرده بود. سر، توی گودی، سینه بالا و پاها هر کدام به سمتی دراز شده بود. دست چپ که زیر بدنش قرار داشت پیدا نبود، اما دست راست پشت سرش توی گودی بود. شک نکردم که شهید شده. موتور را خاموش نکرده، انداختم و به سرعت خودم را رساندم بالای سرش. دست و پایش را صاف کردم. سر را بلند کردم و آرام صورتش را از گرد و خاک زدودم. عرق و خاک، جوراب و پاهایش را که از پوتین بیرون آمده بود گِلی کرده بود؛ طوری که انگار همه دشت را پابرهنه توی گل آمده باشد. نگاه کردم دیدم یکی دو متر آن طرفتر گرمکی کوچک افتاده. حسرت خوردم که کاش فرصت کرده بود و آن را خورده بود. تا دست دراز کردم و برداشتمش، یک دفعه آرام و بیرمق گفت: «دست نزن. کارش دارم!» آنی شوک بهم وارد شد و از او فاصله گرفتم. دوباره نزدیک شدم و خندیدم.
- زندهای؟!
- پس چی! مال بیصاحاب پیدا کردی؟!
- کاریش ندارم. حالا چرا اینجا و اینجوری آش و لاش افتادی؟
- سه روزه نخوابیدم!
پیش از آنکه رهایش کنم، پرسیدم «میخوای قاچ بزنم، بذارم توی دهنت؟» که دیدم خوابش برده و نمیشنود. رفتم و بچههای گردانش را خبر کردم که نگذارند آنجا بماند.»